با هم نشسته بودیم روی یک بلندی ، پشت یک پارک پَرت ، یادم نیست آن خواننده ی اجنبی دقیقا چه میگفت ، اما ریتم غم آلود حرف هایش آنقدر فضا را رنج آور کرده بود که دو نخ باقی مانده را در آوردم و پاکت خالی را انداختم توی پلاستیکی که بینمان بود . نگاه مظلومی به تو انداختم ، تو هم مثل همیشه بی توجه و در سکوت یک نخ را از دستم بیرون کشیدی و برای بار نمیدانم چندم تکرار کردی که پنج نخ از تو بیشتر کشیده ام و زهرمارم بشود اگر همین امشب بدهی ام را ندهم

هنوز روشن نکرده بودم که دو پسر بچه ، حدودا دوازده یا سیزده ساله آمدند آن پشت . یکی شان از آن پسر های تپل بود که لپ هایشان آویزان است و صورتشان همیشه کثیف است. آن یکی کیسه ای مشکی گرفته بود دستش و با اخم حرف میزد . سیگار را آوردم پایین و مال تو را هم از دهنت در آوردم . اخم کردی . گفتم « بچه ن ! » 

آن که تپل بود ، نشست کنارمان و گفت « اینجا جای ماس ، بلند شید برید ، ما هرشب اینجاییم » همین جمله کافی بود تا یک ساعت بحث کنیم که ما هرشب اینجاییم و آن ها را ندیده ایم و آنها هم همین را بگویند و تهش هر چهارتایمان تکان نخوریم . 

تو میخواستی آن یک نخ را هم بکشی. توی دلت مانده بود . هی زیر گوشم میگفتی « اینا بچه ن؟ تخم جنن ! سیگار کشیدن من و تو رو روحیات اینا تاثیر میذاره؟ از ما بدترن بخدا » 

من هم کوتاه نمی آمدم . 

ده دقیقه بعد آن یکی که گوشه ی ابرویش شکسته بود ، اَه بلندی گفت ، شانه بالا انداخت و کیسه را باز کرد . 

قلیون را کشید بیرون و زغال در آورد و تو با خنده به من نگاه میکردی که بفرما ! 

چپ چپ نگاهش کردم و از یکیشان پرسیدم « کلاس چندمی؟» 

گفت « هفتم . میکشی ؟ » 

سیگار را روشن کردم و گفتم « نه » 

من هم همینقدر بودم . کلاس هفتم  . دوازده سالم بود . اولین سیگارم را یک شب مثل الآن کشیدم . 

تو تپل بودی ، لپ هایت آویزان بود ، مثل همین که جلویم است ساکت نشسته بودی . من مثل آن یکی ، بدون حرف سیگار روشن میکردم . شاید تو یادت نباشد . اما اولین سیگارمان مارلبرو قرمز بود . بعد من سرفه کرده بودم ، خیلی زیاد . تو ترسیده بودی ، بغض کرده بودی . مثل آن دختربچه های تپل مظلوم . 

هیچوقت نگفتم . اما من هنوز هم وقتی به تو نگاه میکنم دلم میخواست هیچوقت آن روز توی حیاط مدرسه نخواسته بودم با هم بکشیم . هیچوقت برایت شعر نخوانده بودم ، حرف نزده بودیم ، آن دفترچه ی کوچک را نخوانده بودی ، با هم گریه نکرده بودیم ، هیچوقت روی آن پل لعنتی نرفته بودیم ، نخواسته بودیم بپریم ، هیچوقت دست مرا نگرفته بودی ، هیچوقت آشنا نشده بودیم

میدانی رفیق ؛ یک سری ها استعداد بدبخت شدن دارند . 

با آدم هایی آشنا میشوند ، کتاب هایی میخوانند ، عکس کسانی را به دیوار اتاقشان می زنند ، آهنگ هایی گوش میدهند ، جاهایی میروند ؛ که همه اش بدبختی ست

تو از آن ها بودی .‌‌


« شکسته قفل بزرگی که روی در بود و 

شکسته بغض کسی که شروع «شر» بود و 

علاج زخم عمیقش فقط سفر بود و

پرید از قفسش مرغ بال و پر‌ کنده

کسی برای تو می ساخت جبر و امکان را

از استخوان هایت میله های زندان را

که پاک کرد از این صفحه خط پایان را

هنوز دور خودش می دوید بازنده ! » 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

با مغز باز هر روز از دیروز اطلاعاتت بیشتر میشه Daniel گذر عمر نوید آرامش سراي انديشه دنیای ما jerergerg Danielle