می دانم شما از این حرف ها خوشتان نمی آید؛ اما موهایتان برای ما یلدا نگذاشته. سر انگشت که به سیاهیشان می رسد یلدا میشود افسانه. شب آنقدر کوتاه می شود که شما پلک بزنید.
پلک بزنید؟ پیش مردمک های لرزانتان که از چله نمی شود گفت بانو! شب کدام است؟ سیاهی که بود؟
گمانم بر این است که شب از رنگش وامدار شما باشد
که پیچک های در هم لولیدهی خانهمان از مژگان در هم پیچیدهتان ریشه گرفته اند. اصلا گمانم بر این است اخم شما سیستان را سوخت بانو.
شما که نمیدانید؛ اگر حسن زنده بود میشد از او بپرسید. من هم درست نمیدانم چطور ریغ رحمت را سر کشید. کسی را هم ندارد. یتیم بود. یک ننه ی پیر داشت فقط
او هم از غصه ی حسن دق کرد.
شما که نگاهم میکنید نمیتوانم از مرده حرف بزنم. چشمهایتان یک جوری می شوند که روزگارم را سیاه میکنند. همینقدر بگویم که مجنون شد
هی میرفت در خانهاش، هی سهراب را به فروغ قسم میداد، حافظ را پیش سعدی گرو میگذاشت، هی "باد را به سروقت چنار می فرستاد" هی خدا را به دامان و کوه، دریا را به ابر واگذار میکرد اما هیچ!
وقتی دخترک مُرد، آنقدر به موازات آب دوید و شیون کرد که رفت! تمام شد!
میگویند من هم مثل حسن میشوم.
شاید در پیچ و تاب موهایتان گم شوم. آنقدر که دنیا را هم پیام بفرستند نباشم.
می خواهم چشم هایم را در سیاهچالههای وهم انگیزی که زیر پلک هایتان دارید جا بگذارم. سر انگشتانم را به مژگانتان بسپارم و بعد از آنکه تمام خود را - که شما هستید- زیر گوشتان زمزمه کردم ؛ بروم و از حسن بپرسم چگونه مرد
درباره این سایت