امروز از کلاس ریاضی ( که چند وقتی بود به علت غیبت های متعدد قیافه ی دبیرش را یادم نمی آمد ) صدایم کرده بودند و من هم با ذوقی که خب طبعا از فرار از آن حصار لعنتی کرده بودم ، نشسته بودم توی سالن و سعی داشتم بفهمم چرا اینجا هستم . 

برگه ای حاوی چند موضوع را گذاشته بودند جلویم و گفته بودند ۱۰۰ دقیقه زمان داری . بنویس . به عبارتی مرحله ی نمیدانم چندمِ انشای امام زمان را در مدرسه برگذار کرده بودند و چند ثانیه قبلش به من اطلاع داده بودند که چون مراحل قبل را رد کرده ام ، باید بنویسم .‌

هر چه بود از کلاس ریاضی جذاب تر بود . اما ذهنم یاری نمی کرد. نمی توانستم . هر چه آسمان و ریسمان می بافتم ، آرایه می ریختم در حلق سطرها ، انتظار را به ادبی ترین شکل ممکن توصیف می کردم ، نمی شد دستم خشک می شد ، متنم را می خواندم و با نیشخندی همه اش را خط می زدم


می آید و دمل های چرکین زمین را درمان می کند؟! 

بر قلب هایمان می تابد ؟! 

کارِ زمین از این حرف ها گذشته است . خدا هم نمی تواند برایش کاری کند . همین است که سالهاست روی تختش لم داده و فقط نگاه می کند و نگاه می کند زمین ما را در خود می بلعد ، درختان را از ریشه ها به دار می کشد ، کوه ها را بر می دارد و بر‌ فرق ابرها می کوبد ، آسمان را توی دستش مچاله می کند و پرتش می کند جایی که احتمالا من ایستاده ام و خراب می شود روی سرم


دیگر کار از اقتضای سن گذشته رفیق . کارد به استخوان رسیده  

از دست هیچکس کاری ساخته نیست . حتی خودم ، حتی خدا 

 هر دویمان به چیزی تکیه زده ایم و به هفده ساله ای نگاه می کنیم که به جنون رسیده است . من فکر میکنم که کاش نبودم 

او فکر میکند که اشتباه کرده است

*-مغزم به هم ریخته  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Christopher با مزه ها دفترچه خاطرات زندگی مشترک ما وبلاگ چیستان ها طـــومـــار بازی صبح روستا ما هیچ ما نگاه جزوه هوش مصنوعی ارشد و دکتری نرم افزار دانلود همه فن حریف