در ما خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد و ما بغض می کنیم. چیزی عجیب که نمی دانم تا به حال چیزی نامیده اندش یا نه. چیزی وحشی و رام نشدنی که می بایست شکسته شود. ما چیزی را جایی گذاشته ایم و هیچ گاه به خاطر نیاورده ایم چه را و کجا!
گویی فرزندی که هیچگاه زاده نشده را در جایی که هیچگاه نرفته ای گم کرده باشی و بخواهی پی اش بگردی. همینقدر تنها و غریب.
گویی کوچه به کوچه ی آسمان را پی چیزی بگردی که خدا می نامندش و کوه ها را و ابرها را و تمام شاخه های سر بر آورده به فلک را تکان دهی و بگویی خدا را ندیده اند؟ بعد درست وقتی در میانه ی آسمان ها حیران مانده ای از گنجشکی بشنوی که خدا مرده است و او را به خاک سپرده اند. بعد بترسی. تو حرف هایی داشتی که باید میگفتی. تقصیر هایی داشتی که باید گردنش می انداختی. خونی ریخته بودی که باید به پایش مینوشتی. تو حبسی کشیده بودی که باید تقاصش را می گرفتی. گویی تمام عمر را در حسرت لق خوردن چهارپایه زیر پای کسی بگذرانی و یک شب قبل مرده باشد!
در تو بر ناقوس جنگی میکوبند که سربازانش از پیش مرده اند.
با اسب هایی که روزی به تاخت از قلبت به میدان عبور کرده اند و نیزه هایی که جایی همان حوالی جا مانده اند. در تو بر ناقوس جنگی می کوبند که سالهاست تمام شده
من تو را می فهمم. وقتی که تقلای باز کردن پنجه هایی را داری که هیچگاه دور گلویت پیچیده نشده اند و اشک هایی را پاک میکنی که هیچگاه ریخته نشده اند و در تو خونی ریخته شده که بویش دست بر گلوگاه تهوع انداخته و می فشارد و می فشارد
درباره این سایت