رد خون را نگیر.

وقتی به خراش هایِ موربی که به موازات یکدیگر روحم را شکافته اند میرسی، رنگ نگاهت را دوست ندارم عزیز. از وهم رنج آلودی که در مردمک هایت دو دو می‌زند، دست هایم مشت می‌شوند. اما به خاطر دارم که تو را به جای چه شب ها و روزهایی دوست داشته ام، محبوب من. پس از آن لبخند کش آمده ام تعجب نکن.

تعجب نکن وقتی علی‌رغم گفته ام، رد خون را گرفتی، چیزی نگفتم.

وقتی دستت را روی شیارهای خون آلود روحم کشیدی، لب هایم را روی هم فشردم تا ناله ی دردناکم آسمانت را ابری نکند

 

نگفته بودم نیا؟

اشک هایم را به پای چشم هایت نریخته بودم که دنیایم دیدن ندارد؟

که شیارهای سرد سرانگشتانم، بوی مرگ می دهند؟

 

گوش نکردی

من خسته ام عزیز. ویرانم. خرده آجرها را جمع کن و جایی بگذار و هر بار نگاهشان می کنی دیواری را به خاطر بیاور که تکیه گاهت بود. از من، همینقدر سهم توست.

اما غمگین نشو.

من همان را هم ندارم.

هیچ چیز از من برایم باقی نمانده است. همه اش زیر آوار ماند. حالا چه اهمیتی دارد که جان میکنم که شاید چیزی را از آوار بیرون بکشم که روزی دوستش داشته ام. که به جای تمام این روزها - که نمی‌توانم چیزی را دوست داشته باشم- خیره اش بمانم.

آنطور بغض نکن! من خودم را از دست داده ام


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Cucunguk نهضتِ شهادت آفتابگردان فروشگاه اینترنتی تجهیزات پزشکی دوربین های دیجیتال وبلاگی برای تست کتابخانه عمومی آیت الله مردوخ روستای آرندان طبیعت سبز Tony