این را از مادرم بپرس. او بهتر می داند. حتما به خاطر دارد وقتی هر شب  رخت ها را توی حیاط پهن می کرد، من صدای گریه اش را می شنیدم و سخت در آغوشش می گرفتم. آن وقت اشک هایش شدت می گرفت و کودکی ام خیس می شد. بعد درش می آوردم و میچلاندمش و آرام بین لباس ها روی بند رخت پهنش می کردم و آرزو میکردم زودتر خشک شود.


آغوش؟ 

این را از باد بپرس. او خوب یادش است که یک صبح، دور باغ های شهر را از زمین تا خدا حصار کشیدند. 

آخر، شب قبل بی محابا وزیده بود و دل چند شکوفه را لرزانده بود. من چیز زیادی نمی دانم.آفتاب نزده بود که با صدای فریاد باغ بیدار شدم. می‌گفت ناموسش لکه دار شده.


لکه؟

باید بروی به گورستان شهر. از آنجا رد اشک را دنبال کنی تا به قبری بی نام و نشان برسی. بعد شعری بخوان. نمی‌دانم. اگر من بودم، باید فروغ می خواندی

وقتی دخترک را دیدی، از او بپرس که چگونه مرده است و رد اشک های چه کسی را دنبال کرده ای


رد؟

این را از آن زن شیک پوش که کوچه بغلی مان زندگی می کند بپرس.

بله. مطمئنم که می داند. اگر کمی دقت کنی رد کبودی را روی گونه اش می بینی


کودکی؟ 

این را از آفتاب بپرس. 

به او بگو که کودکی ام هنوز روی بند رخت است. هنوز خشک نشده. هر چه صبر کردم، نتابید


مادرم؟

می گویند پایش لیز خورد و افتاد، بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مرد. 

اما این را از کودکی ام بپرس که همیشه روی بند رخت بود. او می گوید پدرم فریاد می کشید که لکه ( صبر کن! لکه را قبلا پرسیده ای) داشتم می گفتم ‌؛ که مادرم چیزی را لکه دار کرده. و از یک مرد حرف می زد. بعد او را هل داد و افتاد. بعد حیاط کوچکمان از خون پر شد. بعد مُرد. 


مَرد؟

این را از من بپرس.

توی کوچه بازی می کردم. دیدم که مَرد مادرم را هل داد و رفت توی خانه. بله. جیغ هم می زد. من می شنیدم. شاید اگر کودکی ام روی بند نمانده بود، می رفتم تو. یا گریه میکردم

اما فقط نگاه کردم.


کوچه؟

این را از نه! تو نپرس. آخر هر غریبه ای را می بیند جیغ می کشد، بعد دستانش سرد می شوند و سخت نفس می کشد. می گویند یک شب که از کوچه رد می شده چند مرد دامنش را لکه دار کرده اند. 


لکه؟

این را قبلا پرسیده ای!


زن؟

این را از خدا بپرس. وقتی او را دیدی بگو پای مادرم لیز نخورده. کودکی ام آن را دیده است. بگو کودکی هنوز روی بند است. بگو شکوفه ها دق کردند، می تواند حصار باغ را خراب کند. بگو گورستان شهر پر از لکه شده. پر از قبر بی نام و نشان دخترکانی که روزی به کسی عشق می ورزیدند. بگو که زن شیک پوش کوچه بغلی مان، دخترش را کشت.

بگو اگر می تواند بیاید مان را ببیند. هر شب صدایش می زند

 اما نه نمی تواند. او وقتی غریبه ها را می بیند جیغ می کشد.


بگو به آفتاب بگوید کودکی ام هنوز خشک نشده


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

FILM-PHILOSOPHY.IR مطالب سرگرم کننده Tammy ایمن تبلیغ - تبلیغ سایتهای اینترنتی Jessi دستگاه های تصفیه آب خانگی،نیمه صنعتی و صنعتی بلاگ شخصی اتاق اینترنت کارگاه نجاری چوبین هنر مشاورین ها