تمام مسیر پر از چاله های وهم انگیز غریبی است که دهان گشوده اند تا من را ببلعند و من هی چنگ بزنم بر دیواره های غم اندود شده شان که باور کن میدانم راهی نیست ، میدانم رهایی افسانه ای بود که بیخ ریش مغزمان بستند و هوایی اش کردند . هوایی اش کردند که جایی بیرون از این زندان هست ، که جایی از زمین تو را ، فکرت را ، هنرت را ، عشقت را لگدمال نمی کنند . چند استعداد خود ساخته نمی بندند بیخ ریشت و تو را به کارِ برآورده کردن آرزوهایشان نمی گیرند و جایی هست که تو در آن غول چراغ جادوی هیچکس نیستی !
که نمیخواهد بابت چند صفحه نوشته ات نگران باشی و قایمشان کنی و یادت برود کجا و هر شب بترسی که نکند کسی بخواندشان و فکر کند دیوانه شده ای ، که بشنوی میگویند از کنترل خارج شده ای باید ردت کرد بروی !
که تو هم خوش خیال بودی و فکر میکردی جایی هست که میتوانی خودت باشی ، جایی که فکرهای کثیف مردمش قلبت را سیاه نکند ، که به جایی نرساندت که هیچ چیز و هیچ چیز مهم نباشد
فکر میکردی هست .
همین بود که دست و پا میزدی ، درس میخواندی تا از این تعفنِ بالاگرفته تا دهانت ، رها شوی
اما نیست دختر ! فهمیده ای که نیست
متوقف شده ای . هیچ چیز و هیچکس تو را نمی فهمد !
بین کتاب هایت بمیر !
درباره این سایت