تاریک است . خیلی تاریک . آنقدر که نمیدانی چشم هایت بازند یا بسته . و نمیدانی کجا هستی . صدای خوردن باران روی شیشه مغزت را پر کرده . این را هم نمیدانی . شاید شیشه دارد به باران میخورد . شاید هم باران به مغزت و احتمالش بیشتر است که شیشه به مغزت . زل زده ای به نقطه ای که نمیدانی چیست . شاید هم با چشم بسته ثابت مانده ای و زل نزده ای . خودت توی آن نقطه ایستاده . آنجا هم باران می بارد . روی آن پل کذایی . میدانی که صبح است . کسی یک بسته قرص توی دستش گرفته . این بار تردیدی در چشم هایت نمی بیند . این بار نمیترسی . فکر نمیکنی . به هیچ چیز 

میگوید اول او میپرد . این بار بحث نمیکنی ، نمیگویی با هم ، نمیگویی اول من. میدانی میترسد تو را ببیند که در هوا معلقی ، میترسد ببیند توی آب غرق میشوی .‌میترسد ببیند سرت به جایی خورده و خون دورت را گرفته . شاید هم بین راه پشیمان شده ای و چیزی میگویی . شاید قبل از خفه شدن در آب چیزی را فریاد بزنی که او را از پریدن منصرف کند . این بار بحث نمیکنی . میگذاری اول او بپرد . مردد میمانی که نگاه کنی یا نکنی . چشم هایت اشکی است . برای خودت ؟ نه دختر ! برای خودت نیست . برای اوست . 

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تبادل لینک رایگان ماشین آلات قالیشویی سخنور شهید غلامعلی فاریابی خـاطــرات و دل نـــوشـتـه هـای مـن سایت مرکز دانلود دیجی تخفیف OnlineAmoozan پوستر ديواري