پای بی معرفتی ام نگذار لعنتی . 

خودت خوب میدانی دیگر نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، شعر نمیخوانم ؛ خلاصه کنم ، خوب میدانی دیگر نفس نمیکشم . 

آنقدر آشوبم که نمیدانم از چه برایت بگویم . خوب نیستم رفیق . خسته ام . ویرانم . از مرگ نگهبان باغ کودکی ام تا آن مشاور لعنتی که نفرتی عجیب نسبت به او احساس میکنم ، از برملا شدن رازی که پنج سال ریه ام را به بازی گرفته بود ، از تمایلی عجیب که دیگران از آن به اعتیاد یاد میکنند و دور بودنی سخت که ترک می نامندش ‌تا فرشته های غم انگیز لعنتی روی شانه هایم که گویی در لجن تکثیر می شوند ، همه و همه روی سرم خراب شده اند .

از دستی که روی پل روی شانه ام نشسته بود و صدایی که در گوشم گفته بود « اگه نمیریم چی ؟! » و من که به سنگ های سخت زیر پل خیره شده بودم و هیچ نگفتم . از ذهنی که میدانستم فکر میکند این خیلی دردناک است و چشم هایش که از ارتفاع می ترسیدند و من که هیچ نمیگفتم. 

از او که می خواست اول بپرد و زل زده بود به چشم هایم و من که به سنگ ها زل زده بودم . از پایم که یک قدم به جلو برداشت . ایستاد و دستم که دستش را گرفت و از آنجا رفت . آنقدر رفت که گویی هیچگاه آنجا نبوده اند و روحشان که خودش را از آن پل به پایین انداخت و جیغ کشید و کمک خواست و کسی که هیچگاه نبود  دستم که دستش را گرفته بود و پاهایمان که طوری میرفتند که گویی جان دارند . بعد رفته بودم خانه . 

غذا خورده بودم ، نفس کشیده بودم ، خندیده بودم ، درس خوانده بودم 

مثل آدم های زنده . 

بعد یک شب نقاشی هایم را پاره کردم و چند کاغذ را آتش زدم و شعر خواندم و شعر خواندم و گریه نکردم . مثل آدم های مرده 

بعد غرق شدم در هفده سالگی هایی که داشت مرا تکه تکه میکرد و تکه هایم را طوری کنار هم می چید که گویی هیچگاه تکه تکه نشده بودم و کسی چیزی نمیفهمید و من هم چیزی نمی گفتم


- سلام خودنویس ! 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود سریال خارجی Mary کارنیوال | مجله تفریحی و سرگرمی سهروردی خرید ممبر تلگرام -افزایش عضو کانال تلگرام Heather تبلیغات اینستاگرام روش‌های نوین فروش آنلاین دنیای معطر